سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 16306

  بازدید امروز : 10

  بازدید دیروز : 3

بدایه : همت مضاعف ، کار مضاعف

 
هرکس سه بار بر تو خشمگین شد و درباره ات سخنی ناروا نگفت، او را به دوستی بگیر . [امام صادق علیه السلام]
 
نویسنده: بدایه ::: جمعه 89/4/18::: ساعت 7:45 عصر
سلام


هشت سال پیش در چنین دیروزی برای اولین بار در
عمرمان (امیدوارم آخرین بار نباشد) ، مهمان ویژه ی بیت رهبری بودیم


دقیقا
مثل همین امسال عید مبعث به شنبه افتاده بود و ما شب جمعه ی قبل از اون
یعنی شب 26 رجب ، قرار بود بریم بیت رهبری ؛ خود آقا بعد فرمودن با توجه به
اینکه از غروب گذشته و روز شهادت امام کاظم (علیه السلام) تمام شده ،
مانعی وجود نداره


البته ما خیلی هم تنها نبودیم ، طبق معمول
همه ی
این جور مراسم ها ، حدود 10 الی 12 خانواده (به اتفاق همراهان) که فکر کنم
جمعا 100 نفری می شدیم ، با هم در یکی از اتاق های بیت رهبری جمع شده بودیم


خانم ها یک طرف مجلس و آقایون هم طرف دیگه
... من ردیف اول نشسته
بودم ، درست روبروی صندلی ای که می دونستم خود آقا قراره روش بنشینن ...
دل توی دلم نبود ... نمی دونستم برای دیدن آقا - اون هم از این فاصله
ی خیلی کم - دلم شور می زنه یا برای اتفاقی که قراره تا چند دقیقه ی دیگه
بیفته و راه آینده ی زندگی من رو تعیین کنه ...


یکی از حضار هم آقای
قرائتی بودن ، که طبق معمول هر از چندی یه جوری جمع رو از توی افکار
خودشون بیرون می آوردن و یه صحبتی می کردن


وقتی آقا وارد شدن ، دست و پام
رو گم کرده بودم ، نمی دونستم چیکار کنم ؟ حتی نمی دونستم الآن چه کاری می
تونم بکنم یا نمی تونم بکنم ؟!! خیلی حس جالبی بود ... روی پای خودم بند
نودم ، آقا می
گفتن "بفرمایید" ولی من دلم نمی خواست بشینم


از یه طرف دلم می
خواست همین طور زل بزنم توی صورت آقا و نگاهشون کنم ... ولی از یه طرف هم
خجالت می کشیدم به خاطر همین
هم سعی می کردم - به خیال خودم - دزدکی نگاه کنم


وقتی آقا من رو به اسم صدا کردن
، قلبم داشت از حرکت می ایستاد ، احساس می کردم یه آتیش عظیم توی دلم روشن
شده و من رو داره می سوزونه ، یه حس عجیبی بود ، یه نفر که خیلی دوستش
داری و تمام
عمرت دوست داشتی که از نزدیک اون رو ببینی ، حالا داره تو رو به اسم صدا
می کنه و منتظره تا تو جوابش رو بدی ؛ و من انگار یه عمریه که لکنت زبان
دارم ، نمی تونستم جوابی بدم ، یه نگاه به خود آقا کردم ، ولی دوباره از
اون نگاه مهربون آقا خجالت کشیدم و سرم رو
انداختم پایین و ... بالأخره جواب دادم "اگه شما دعا بفرمایید که ما ..." -
به قول بعضیها فقط دوست داشتم یه چیزی گفته باشم که آقا جوابم رو بدن - آقا هم وسط جمله ی
من وقتی دیدن به مِن مِن کردن افتادم با یه خنده ای فرمودن : "دعا که می
کنیم"

و ...

هیچ وقت این خاطره رو فراموش نمی کنم ... و
امیدوارم خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب
أمورنا خیرا


فعلا همین ...
التماس دعا

 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم


بدایه : همت مضاعف ، کار مضاعف

بدایه
بدایة یعنی آغاز ... مانند غنچه که آغاز یک گل است ... یا طلوع که آغاز یک روز ... من و تو در آغاز یک راهیم ... کاش راهنمایی بیاید و دستمان گیرد ... فعلا همین ... التماس دعا
 

حضور و غیاب

 

بایگانی

 

اشتراک